سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند ـ عزّوجلّ ـ، آزرمگین و پوشیده رادوست دارد . پس هرکس از شما غسل کرد، خود را بپوشاند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]


ارسال شده توسط منتظرالقائم در 90/1/11:: 5:46 عصر

هنوز جسم شهیدان فتاده است به میدان........................تو وارث شهدایی، خداکند که بیایی

خاطره یک تفحص

قرارگاه به ما اجازه تفحص نمی داد. می گفتند امنیت ندارد. منافقین توی منطقه اند. نمی شود. وقتی اصرار ما را دیدند، قرار شد یک هفته موقت باشیم. اگر شهید پیدا کردیم مجوز بدهند و ما رسما وسایلمان را بیاوریم و شروع کنیم. از یک طرف خوشحال بودیم که مانده ایم. از طرف دیگر وقت، کم و منطقه وسیع و خطرناک. می ترسیدیم نتوانیم شهیدی پیدا کنیم. هر روز از میدانهای وسیع مین، سیم های خاردار و تله های انفجاری می گذشتیم. اما هر روز نا امیدتر می شدیم. مین های منطقه، منافقین، عراقیها، از هیچ کدام آنقدر نمی ترسیدیم که از دست خالی برگشتن می ترسیدیم. روز آخر ماندنمان نیمه شعبان بود. آن روز رمز حرکتمان «یا مهدی(عج) » بود. عجیب همه پریشان بودند. خورشید هم دستپاچه بود انگار. زودتر از همیشه رفت پشت ارتفاع 175.نزدیک غروب بود و لحظه وداع. باید سریع از منطقه می رفتیم. بچه ها از خود بی خود بودند. می گفتند دیدید قابل نبودیم، با نام «مهدی» روز نیمه شعبان کار را شروع کردیم و حالا باید برگردیم. اشک حلقه زده بود توی چشم هایشان. هر کس دنبال چیزی می گشت برای یادگار و تبرک با خودش ببرد. یکی یک مشت خاک بر می داشت، یکی یک تکه سیم خاردار. من هم رفتم سراغ شقایق وحشی. می خواستم با ریشه درش بیاورم بگذارم توی قوطی کنسرو. وقتی شقایق را آرام جدا کردم از زمین، دیدم ریشه شقایق روی جمجمه شهید سبز شده، روی سجده گاهش. با فریاد یا مهدی بچه ها همه جمع شدند. آرام آرام خاکها را کنار می زدیم. دلهره داشتیم. کاش پلاک هم داشته باشد. هم از لشگر باشد. پلاک که پیدا شد، همه سلام دادند بر محمد(ص) و آلش. پلاک را استعلام کردیم. روی پا، بند نبودیم. شهید مهدی منتظرالقائم بود از لشگر امام حسین(ع).

دوست

خون زیادی از پای من رفته بود. بی حس شده بودم. عراقی ها اما مطمئن بودند که زنده نیستم. حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط می گفتم: یا صاحب الزمان ادرکنی. هوا تاریک شده بود. جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. مرا به آرامی بلند کرد. دردی حس نمی کردم. از میدان مین خارج شد. در گوشه ای امن مرا روی زمین گذاشت. آهسته و آرام. بعد گفت: کسی می آید و تو را نجات می دهد. او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهیم* آمد. با همان صلابت همیشگی. مرا به دوش گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی، ابراهیم را دوست خود معرفی کرد. خوشا به حالش.                                                                                                                                                                        اینها را شهید ماشاءالله عزیزی نوشته بود، در دفتر خاطراتش از جبهه گیلان غرب.                                                                                                                                وقتی ماشاءالله را سوار آمبولانس کردند، ابراهیم گوشه ای نشسته بود به فکر. گفت: ماشاءالله وسط میدان مین افتاده بود، نزدیک سنگر عراقی ها. اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود. کمی عقب تر پیدایش کردم. دور از دید دشمن. در مکانی امن! نشسته بود منتظر من!!                                                                                                                                      (* شهید ابراهیم هادی پهلوانی غیور، عارفی گمنام و عاشقی دلسوخته بود که در فکه شهید شد و گمنام باقی ماند.)

      توسل شهید سید علی اندرزگو

مرحوم ابو ترابی نقل می کند: همراه شهید اندرزگو با یک ماشین فولکس در خیابان های تهران در حال حرکت بودیم که متوجه شدیم تحت تعقیب هستیم. شهید اندرزگو آن روز مسلح بود و از طرفی همه گشتی ها چند عکس از چهره ایشان را در ماشین های خود داشتند. ماشین پلیس از پشت به ما اخطار داد که ماشین فولکس بایست. من به اندرزگو گفتم:« من ماشین را نگه می دارم، شما یکی دو تا از اینها را بزن و فرار کن تا گیر نیفتی. من مشکلی ندارم.» لذا ماشین را نگه داشتم. چند گشتی فورا ما را محاصره کردند و چند پلیس به طرف ما نشانه رفتند. یک سرهنگ به طرف ما دوید و همین که به ماشین رسید، گردن مرا محکم گرفت و نگه داشت. در این میان شهید اندرزگو با خونسردی کامل نشسته بود و فرار نکرد. چند لحظه ای که گذشت یک دفعه سرهنگ گردن مرا رها کرد و خبردار ایستاد و شروع کرد به معذرت خواهی. همه شان از ما معذرت خواهی کردند و رفتند. من که از تعجب خشکم زده بود، به اندرزگو گفتم:« نفهمیدم، چی شد؟» دیدم از صورت آقای اندرزگو نور می بارد. او گفت:« همان لحظه ای که به من گفتی فرار کن، به آقا امام زمان(عج) متوسل شدم و از ایشان خواستم این صحنه را یک جوری حل کنند و الحمدلله حل شد. حالا فکرشان عوض شد یا فکر کردند اشتباه کردند، نمی دانم!»

توسل شهید نواب صفوی

 آقا غالبا به حضرت بقیة الله(عج) و حضرت امیر(ع) متوسل می شدند. ایشان کل نهج البلاغه را حفظ بودند. تمام حرکات و سکنات ایشان در جهت جلب خشنودی آقا امام زمان (عج) بود. گاهی برای خدا نامه می نوشتند و می پرسیدند:« خدایا! آیا از کارهایی که می کنم راضی هستی؟» یک شب که از شدت تاثر و اندوه، بسیار آزرده خاطر بودند، خواب دیدند که در صحن یک مسجد، قناتی جاری است و ایشان می خواهند نامه ای را که برای آقا امام زمان(عج) نوشته اند در قنات بیندازند. ناگهان حضرت را می بینند که کنار قنات ایستاده اند. حضرت دستشان را روی قلب ایشان می گذارند و دو بار تکرار می کنند:« سید مجتبی! حالت چطوره؟ قلبت آرام باشد!»

دعا و توسل شهید مصطفی ردانی پور و یارانش

مصطفی دعای کمیل را در بهترین حالت خواند و به قول معروف سیم بچه ها وصل وصل بود. پس از یکی دو ساعت که دعا تمام شد، مصطفی بدون اینکه از حالت دعا خارج شود، با پای برهنه و با گریبان چاک شده به طرف بیابان در جهت شرق که در انتها به آب گرفتگی هور شادگان ختم می شد، مهدی گویان شروع به دویدن کرد. یاران او نیز همصدا و گریان حرکت می کردند. حالت عجیبی بود. صدای سربازان امام(عج) در بیابان می پیچید:« یابن الحسن کجایی، آقا چرا نیایی؟...» چند کیلومتر این دویدن و استغاثه در زیباترین صورت ادامه داشت. مصطفی آن قدر رفت تا حتی از هیاهوی جبهه هم دور شد و آنها که کشش داشتند با او همراه بودند. در نقطه ای سجاده ای پهن کردند، بسیار تمیز و زیبا، زیر سجاده نیز پتویی سیاه از همان پتوهای سربازی. و بچه های امام گرداگرد سجاده را احاطه کردند و صدای آنها به عرش می رسید. مصطفی توسل را رها نمی کرد و می گفت:« آقا جان باید در جمع حاضر شوید، ما غریبیم. بی یار و یاوریم.»

 


کلمات کلیدی :

درباره
صفحات دیگر
آرشیو یادداشت‌ها
لینک‌های روزانه
پوندها