سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یاد خدا، قوت جان ها و همنشینی با محبوب است . [امام علی علیه السلام]


ارسال شده توسط منتظرالقائم در 89/2/24:: 8:15 عصر

مادر آن حضرت

 

در کتاب غیبت شیخ طوسى از بشر بن سلیمان برده فروش که از فرزندان ابو ایوب انصارى و یکى از شیعیان مخلص حضرت امام على النقى و امام حسن عسکرى علیهما السّلام و در سامره همسایه حضرت بود روایت کرده که گفت: روزى کافور غلام امام على النقى علیه السّلام نزد من آمد و مرا احضار کرد، چون خدمت حضرت رسیدم فرمود:

اى بشر! تو از اولاد انصار هستى دوستى شما نسبت به ما اهل بیت پیوسته میان شما برقرار است، به طورى که فرزندان شما آن را به ارث می برند و شما مورد وثوق ما می باشید.

می خواهم ترا فضیلتى دهم که در مقام دوستى با ما و این رازى که با تو در میان می گذارم بر سایر شیعیان پیشى بگیرى. سپس نامه پاکیزه‏اى به خط و زبان رومى مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارک مهر نمود و کیسه زردى که دویست و بیست اشرفى در آن بود بیرون آورد و فرمود: این را گرفته ببغداد می روى و صبح فلان روز در سر پل فرات حضور می یابى.

چون کشتى حامل اسیران نزدیک شد، و اسیران را دیدى، مى‏بینى بیشتر مشتریان، فرستادگان اشراف بنى عباس و قلیلى از جوانان عرب میباشند. در این موقع مواظب شخصى بنام (عمر بن زید) برده فروش باش که کنیزى را باوصافى مخصوص که از جمله دو لباس حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترس مشتریان حفظ میکند، بمشتریان عرضه میدارد.

 در این وقت صداى ناله او را بزبان رومى از پس پرده رقیقى میشنوى که بر اسارت و هتک احترام خود مینالد، یکى از مشتریان بعمر بن زید خواهد گفت عفّت این کنیز رغبت مرا بوى جلب نموده، او را به سیصد دینار بمن بفروش! کنیزک به زبان عربى میگوید: اگر تو حضرت سلیمان و داراى حشمت او باشى من بتو رغبت ندارم بیهوده مال خود را تلف مکن! فروشنده میگوید: پس چاره چیست؟ من ناگزیرم تو را بفروشم. کنیزک میگوید: چرا شتاب میکنى؟ بگذار خریدارى پیدا شود که قلب من به او و وفا و امانت داریش آرام گیرد.

در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه لطیفى هستم که یکى از اشراف بخط و زبان رومى نوشته و کرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را بکنیزک نشان بده تا در باره نویسنده آن بیاندیشد.

(و به فروشنده بگو : )اگر به وى مایل گردید و تو نیز راضى شدى من بوکالت او کنیزک را میخرم.

بشر بن سلیمان میگوید: آنچه امام على النقى علیه السّلام فرمود امتثال نمودم.

چون نگاه کنیزک به نامه حضرت افتاد سخت گریست، سپس رو بعمر بن زید کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگند یاد نمود که اگر از فروش او به صاحب این نامه امتناع کند خود را هلاک خواهد کرد، من در تعیین قیمت او با فروشنده گفتگوى بسیار کردم تا بهمان مبلغ که امام به من داده بود راضى شد.

من هم پول را به وى تسلیم نمودم و با کنیزک که خوشحال بود به محلى که در بغداد اجاره کرده بودم آمدیم. در آن حال با بیقرارى زیاد نامه امام را از جیب بیرون آورده میبوسید و روى دیدگان و مژگان خود می نهاد و بر بدن و صورت میکشید.

من گفتم: عجبا! نامه‏اى را میبوسى که نویسنده آن را نمیشناسى! گفت:

اى درمانده کم معرفت! گوش فرا ده و دل سوى من بدار. من ملیکه دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواریین است و به شمعون وصى حضرت عیسى (على نبینا وآله وعلیه السلام)نسبت میرسانم، بگذار داستان عجیب خود را برایت نقل کنم. جد من قیصر میخواست مرا که سیزده سال بیشتر نداشتم براى پسر برادرش تزویج کند سیصد نفر از رهبانان و قسیسین نصارى از دودمان حواریین عیسى بن مریم علیه السّلام و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع نمود. آنگاه تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پایه نصب کرد. چون پسر برادرش را روى آن نشانید و صلیبها را بیرون آورد و اسقفها پیش روى او قرار گرفتند و سفرهاى انجیلها را گشودند، ناگهان صلیبها از بلندى به روى زمین فرو ریخت و پایه‏هاى تخت در هم شکست.

پسر عمویم با حالت بیهوشى از بالاى تخت بر روى زمین در افتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و سخت بر خود لرزیدند.

بزرگ اسقفها چون این بدید رو به جدم کرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس که نشانه زوال دین مسیح و مذهب پادشاهى است، معاف بدار!

جدم نیز اوضاع را بفال بد گرفت، سپس به اسقفها دستور داد تا پایه‏هاى تخت را استوار کنند و صلیبها را دوباره برافرازند و گفت: پسر برادر بدبخت مرا بیاورید تا هر طور هست این دختر را بوى تزویج نمایم، باشد که با این وصلت میمون نحوست آن برطرف گردد. چون دستور او را عملى کردند، آنچه بار نخست روى داده بود تجدید شد. مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرم سرا رفت و پرده‏ها بیافتاد.

شب هنگام در خواب دیدم مثل اینکه حضرت عیسى و وصی او شمعون و گروهى از حواریین در قصر جدم قیصر اجتماع کرده‏اند و در جاى تخت منبرى که نور از آن مى‏درخشید قرار دارد.

چیزى نگذشت که حضرت محمد (صلى اللَّه علیه و آله ) پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعى از فرزندان وى وارد قصر شدند، حضرت عیسى (علیه السّلام) به استقبال شتافت و محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) را در آغوش گرفت و حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمودند: یا روح اللَّه! من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون، براى فرزندم آمده‏ام، و در این هنگام اشاره به امام حسن عسکرى (علیه السّلام) نمود. حضرت عیسى (علیه السّلام) نگاهى به شمعون کرد و گفت: شرافت به سوى تو روى آورده ، با این وصلت با میمنت موافقت کن. او هم گفت: موافقم. پس حضرت محمد (صلى اللَّه علیه و آله )بالاى منبر رفت و خطبه‏اى انشاء فرمود و مرا براى فرزندش تزویج کرد، و حضرت عیسى (علیه السّلام) و فرزندان خود و حواریون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بیم جان خواب خود را براى پدر و جدم نقل نکردم، و همواره آن را پوشیده می داشتم.

بعد از آن شب چنان قلبم از محبت امام حسن عسکرى (علیه السّلام) موج می زد که از خوردن و آشامیدن بازماندم و کم کم لاغر و رنجور گشتم و سخت بیمار شدم.

جدم تمام پزشکان را احضار نمود و از مداواى من استفسار کرد، و چون مأیوس گردید گفت: نور دیده! هر خواهشى دارى بگو تا در انجام آن بکوشم؟ گفتم:

پدر جان! اگر در به روى اسیران مسلمین بگشائى و آنها را از قید و بند زندان ‏آزاد گردانى امید است که عیسى و مادرش مرا شفا دهند. پدرم تقاضاى مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار بهبودى کردم و کمى غذا خوردم. پدرم از این واقعه خشنود گردید و سعى در رعایت حال اسیران مسلمین و احترام آنان نمود.

چهارده شب بعد از این ماجرا باز در خواب دیدم که حضرت فاطمه (سلام الله علیها) با حضرت مریم (سلام الله علیها) و حوریان بهشتى به عیادت من آمده‏اند. حضرت مریم (سلام الله علیها) روى بمن نمود و فرمود:

این بانوى بانوان جهان و مادر شوهر تو است. من دامن مبارک او را گرفتم و گریه نمودم و از نیامدن امام حسن عسکرى (علیه السّلام) به دیدنم، شکایت کردم. فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد زیرا تو مشرک بخدا و پیرو مذهب نصارى هستى. این خواهر من مریم (سلام الله علیها)  است که از دین تو بخداوند پناه میبرد.

اگر میخواهى خدا و فرستاده اش عیسى و مریم از تو خشنود باشند و میل دارى فرزندم به دیدنت بیاید، به یگانگى خداوند و اینکه پدر من محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) خاتم پیغمبران است گواهی بده. چون این کلمات را ادا نمودم، فاطمه علیها السلام مرا در آغوش گرفت و بدین گونه حالم بهبود یافت. سپس فرمود: اکنون منتظر فرزندم حسن عسکرى باش که او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخاستم، شوق زیادى براى ملاقات حضرت در خود حس کردم. شب بعد امام را در خواب دیدم و در حالى که از گذشته شکوه مینمودم گفتم: اى محبوب من! من که خود را در راه محبت تو تلف کردم! فرمود: نیامدن من علتى نداشت جز مذهب سابق تو . و اکنون که اسلام آورده‏اى هر شب بدیدنت مى‏آیم تا موقعى که فراق ما مبدل بوصال گردد. از آن شب تا کنون شبى نیست که وجود نازنینش را بخواب نبینم.

بشر بن سلیمان میگوید: پرسیدم چطور شد که بمیان اسیران افتادى؟ گفت در یکى از شبها در عالم خواب امام حسن عسکرى علیه السّلام فرمود: فلان روز جدت قیصر لشکرى بجنگ مسلمانان میفرستد تو هم بطور ناشناس در لباس خدمتکاران همراه عده‏اى از کنیزان از فلان راه بآنها ملحق شو. سپس پیشقراولان اسلام مطلع شدند و ما را اسیر گرفتند و کار من بدین گونه که دیدى انجام پذیرفت. ولى تا کنون بکسى نگفته‏ام نوه پادشاه روم هستم.

حتى پیر مردى که من در تقسیم غنائم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسید، ولى من اظهار نکردم و گفتم: نرجس! گفت: نام کنیزان؟

بشر میگوید: گفتم: عجب است که تو رومى هستى و زبانت عربى است؟! گفت جدم در تربیت من جهدى بلیغ داشت. او زنى را که چندین زبان میدانست معین کرده بود که صبح و شام نزد من آمده زبان عربى بمن بیاموزد و بهمین جهت عربى را بخوبى آموختم.

بشر مى گوید: چون او را بسامره خدمت امام على النقى علیه السّلام آوردم حضرت از وى پرسید: عزت اسلام و ذلت نصارى و شرف خاندان پیغمبر را چگونه دیدى؟

گفت: در باره چیزى که شما از من داناتر میباشید چه عرض کنم؟

 فرمود: میخواهم ده هزار دینار یا مژده مسرت انگیزى بتو بدهم، کدام یک را انتخاب میکنى؟ عرض کرد: مژده فرزندى بمن دهید! فرمود: تو را مژده بفرزندى میدهم که شرق و غرب عالم را مالک شود، و جهان را از عدل و داد پر گرداند، از آن پس که پر از ظلم و جور شده باشد.

عرض کرد: این فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که پیغمبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى نمود. در آن شب عیسى بن مریم و وصىّ او تو را بکى تزویج کردند؟ گفت: بفرزند دلبند شما! فرمود او را میشناسى؟ عرضکرد: از شبى که بدست حضرت فاطمه زهرا (ع) اسلام آوردم شبى نیست که او بدیدن من نیامده باشد.

در این وقت امام نهم به «کافور» خادم فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید. چون آن بانوى محترم آمد فرمود: خواهر! این زن همان است که گفته بودم. حکیمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان گردید. آنگاه امام على النقى علیه السّلام فرمود: عمه! او را بخانه خود ببر و فرایض دینى و اعمال مستحبه را باو بیاموز که او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد صلى اللَّه علیه و آله است.

 

بحارالانوار جلد 51 صفحه 6

 

 


کلمات کلیدی :

درباره
صفحات دیگر
آرشیو یادداشت‌ها
لینک‌های روزانه
پوندها